-"سلام!"

- "سلام عزیزم خوبی؟ مامان اینا خوبن؟"

اصلا به سوال هایم اهمیت نمیدهد...حتی از پشت وبکم هم خوشحالیش را میتوانم حس کنم. صورت کوچولو و ذوق و شوق شیرین کودکانه اش خیلی دوست داشتنی است.. دلم تنگ شده...

انگار می‌خواهد یک راز خیلی‌ بزرگی‌ را فاش کند. چشمانش برق میزند...

- "اگه گفتی‌ ما کجا بودیم؟؟"

هنوز در فکرهای خودم مشغولم، یاد روزی که بدنیا آمد افتادم، چه زود بزرگ شد، الان چهار سال دارد یا پنج؟ دلم تنگ شده...برای همشون...

-"کجا بودی قربونت برم؟"

-"رفته بودیم بهشت ...حالا اومدیم!"

-"چی‌؟"

انگار فهمید که خیلی‌ هم حواسم به حرفیایش نیست..صدایش را بلندتر کرد

-"بهشت واقعییا!!!!! واقعنییی رفته بودیم بهشت!"

سعی کردم نشان بدهم که خیلی تعجب کرده ام...نمیدانستم چه میگوید...گفتم حتما خیالات بچه گانه هست دیگر...

-"واقعا؟؟ مگه میشه؟ کجاست؟؟ میخواستی منم ببری!"

-"خدا یه تیکه ای از بهشت رو کنده و انداخته رو زمین! مگه نمیدونستی؟؟"

قلب من هم کنده شد. تازه فهمیدم چی‌ می‌خواد بگه…

-"...تو مشهد، حرم امام رضا! ما هممون رفتیم بهشت حالا برگشتیم، خیلی‌ خوش گذشت! "

-"....خوش به حالت ...."

انگار فهمید چقدر دلم گرفت….

-"وقتی‌ تو هم اومدی اینجا... بعدش دوباره باهم میریم... باشه؟"

 

 

ما غریبیم و تو از ما آشناتر با خدایی،

پرده پوش آبروی گریه های بی صدایی...

 ضامن آهوی چشمان گریزان از خجالت،

 حاجت دل های مشتاقان از دنیا جدایی

بی پناهم قسمتم کن تا به پابوس تو آیم

گرچه خود اینجا غریبی با غریبان آشنایی....

میلاد امام الرئوف امام رضا (ع) مبارک باد